توی حیاط دبیرستان یه نفر یقه پیرهنم رو گرفت، فهمیده بود از خواهرش خوشم میاد!
بچهها دور ما حلقه زده بودند و فریاد می…کشیدند…….قورتش بده….
چون هیکلم بزرگ بود اون هی مشت میزد و من فقط دفاع میکردم…!
باز اون مشت می زد و من فقط و فقط دفاع میکردم
بالاخره یه خراش کوچیکی توی صورتم افتاد…
فرداش خواهرش به من گفت حد اقل تو هم یه مشت میزدی
روم نشد بهش بگم….آخه چشماش شبیه تو بود…..